دانلود تیزر انیمیشن پیام راشل کوری 2
فرهاد عظیما (کارگردان انیمیشن پیام راشل کوری): «راشل کوری 2» اولین کار ما در حمله به اسرائیل بود / آنقدر کار فرهنگی میکنیم تا شهادت کاممان را شیرین کند.
قلم عقل...
برچسب : پیام راشل کوری,دانلود انیمیشن پیام راشل کوری 2,انیمیشن پیام راشل کوری ۲ (نقطه بی بازگشت), نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 474
باشـگاه کشـتی بودیم که یکی از بچـه ها به ابــراهیم گفـت :
ابرام جـون! تیـپ و هیکلـت خیلی جالـب شـــده. توی راه که می اومـدی دوتا دختـر پشـت سرت بـودن و مرتـب از تو حـرف میـزدند.
بعد ادامه داد : شلــوار و پیرهن شیـک که پوشـیدی، ساک ورزشی هم که دسـت گرفتی ، کاملاً معلومه ورزشکاری!
ابراهیم خیلی نارحت شد. رفت توی فکر. اصلاً تـوقع چنیـن چیزی را نداشـت.
جلسـه بعد که ابراهـیم را دیـدم خـنده ام گرفته ؛ پیراهن بلنــد پوشیده بود و شلوار گشـاد! به جای سـاک ورزشی هم کیسـه پلاسـتیکی دست گـرفته بـود.
تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کـشتی گیر.
بچه ها میگفتــند : تو دیگه چه جـور آدمی هسـتی! ما باشگـاه میایم تا هیکـل ورزشـکاری پیدا کنـیم. بعد هم لباس تنـگ بپوشـیم. اما تو با این هیکل قشـنگ و رو فرم،آخه این چه لباس هائیه که میپوشی؟!
ابراهیم به این حــرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه ای باشه ، فقط ضرره.
منبع:امتداد عاشورا
قلم عقل...برچسب : شهيد دختر, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 442
بر زمین افتادند؛
تا بر زمین نیفتیم…!
برچسب : شهيد, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 457
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری
برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان
جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست
دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه
میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ
دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند
نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و
سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای
باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(علیه السلام) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق میشود و دور…
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…
*چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در
صحن که میرسد،
نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد
که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
.........................................................................................................................
سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،
برچسب : سید مهدی قوام,زن فاحشه, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 458
پاسخ از حجت الاسلام و المسلمین دکتر رفیعی:
بدون تردید در قرآن ،عقل مورد مدح و توجه ی عمیقی قرار گرفته است. در قرآن واژه ی عقل چهل و نه بار و واژه علم 779 آمده است. به تکرار در قرآن کلمه ی یعقلون و تعقلون آمده است .در سوره ی ملک داریم که وقتی از جهنمیان می پرسند: چرا شما جهنمی شدید آنها می گویند که اگر ما حرف گوش می کردیم و عقل مان را بکار می انداختیم جهنمی نمی شدیم یعنی جهنمی شدن بخاطر عدم استفاده ازعقل است. در روایت داریم انسان است و عقل. روایت داریم: خدا چیزی بالاتر از عقل به انسانها نداده است .در روایات ما عقل در مقابل جهل ،شهوت ،کبر و هوای نفس قرار گرفته است.امیرالمومنین می فرماید: خدا انبیاء را فرستاد تا عقل آنها را بارور کند. بت پرستی ،حیوان پرستی و دختر کشی ضد عقل بود. پیامبر جلوی کارهای ضد عقلی را گرفت. عقل قوه ی مجردی است که در انسان قرار دارد. این عقل سه کاربرد دارد :عقل نظری ،عقل عملی و عقل معاش یا ابزاری .عقل نظری یعنی عقل به کشف حقایق و شناخت می پردازد. عقل درک می کند که خالق دارد، ظلم بد است و دروغ بد است .اینها موارد، عقل نظری است .حتی درمورد امامت ومعاد عقل کاربرد دارد.
قلم عقل...
برچسب : غسل,حمام,فرق غسل و حمام,دکتر رفیعی, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 562
لبیک یا حسین(ع)
قلم عقل...برچسب : معلم مقاومت,لبیک یا حسین,محرم, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 502
مرگ بر آمریکا!
دیدار رهبری با دانشجویان در آستانه 13 آبان 92
قلم عقل...برچسب : مرگ بر آمریکا, دانشجو, دیدار با دانشجویان, رهبر, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 520
خدایا؛
برچسب : شناسنامه شهید,شناسنامه,شهید, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 529
عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم
که چرا عشق به انساننرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده استو غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد:
که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم
گشته به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد،
زمین مُرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مُرد.
خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛
برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر یک جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو کجایی گل نرگس؟
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است، زجنس غم و ماتم،
زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم
که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت،
نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه، آهت!
به فدای نخ آن شال سیاهت،
به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچمو این مجلس و این روضه و این بزم تویی.آجرک الله! عزیر دو جهان یوسف درچاه،
دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده، خاکستر پرپر شده، همراه نسیم سحری، روی پر فُطرُس معراجํ نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی
که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی،
به خدا در هوس دیدن شش گوشه، دلم تاب ندارد. نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه ی دفتر، غزلِ ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد.
همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد...
تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
گریه کن گریه و خون گریه کن ،آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود
چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است و ببخشید اگر این مخمل خون برتن تب دار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است؛
عطش بر لب عطشان لغات است
و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است
و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛
ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات » است؛
ولی حیف که ارباب« اسیرالکربات» است؛
ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او درکف گودال و سپس آه که «الشمرُ» ...
خدایا چه بگویم که «شکستند سبو را و بریدند»...
دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی؛ قَسَمت می دهم
آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... توکجایی...
شاعر:حمیدرضا برقعی
قلم عقل...برچسب : عصر یک جمعه دلگیر,حمیدرضا برقعی,امام زمان, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 476
یه روز یه ترکه میره جنگ میشه فرمانده
داداشش شهید میشه!
با بیسیم بهش میگن لااقل جنازه داداشتو برگردون عقب!
میگه اینا همشون داداشای من هستن ، کدومشونو بیارم ؟
آره !!! اینه
به یاد شهیدان مهدی و حمید باکری
قلم عقل...
برچسب : شهید باکری, نویسنده : یاسین ghalameaghl بازدید : 486